نوشته شده توسط : صالح

منتظر باشید نگید چرا هیچی نداره من تازه کارم.

لطفا اگه مطلب قشنگی دارید عضو وبلاگ شوید

ومطالب خودتون رو درون وب قرار بدین

تا با هم یک وب زیبا به دوستای گلمون تحویل بدیم.



:: بازدید از این مطلب : 483
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 16 / 1 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صالح

 

 

 

 

 

 


 

 

وقتی زندگیتو عاشقانه با کسی شروع می کنی که خودت انتخاب


کردی و شناخت کامل رو نسبت بهش داری و با تمام وجودت


دوستش داری٫ هر سختی و گرفتاری را به راحتی تحمل می کنی


و تحمل این سختیا برات لذت بخشه٫


چون دوستش داری و می دونی دوستت داره...


اما وقتی زندگی بی عشقی را شروع می کنی٫


با اینکه می دونی عشق کس دیگه ای٫ تو دلت هست٫


با کوچکترین مشکل می شکنی٫ می تونی صبر کنی٫ اما نمی


خوای٫ چون دوستش نداری٫ کنارش هستی٫ اما دلت جای دیگه


است و برای یکی دیگه پرپر می زنه...


اون وقتکه زندگیت می شه جهنم٫ چون به اجبار فقط


همدیگرو تحمل می کنین...


عشق و با تمام سختیاش دوست دارم


چون تو تمام لحظه هاش تو رو می بینم


که برای همیشه کنارمی ...

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: عشق , انتظار , با هم بودن ,
:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 16 / 1 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صالح

امید وارم که خوشتون بیاد با نظراتتون خوشحالم کنید.

کف پياده رو روي زمين افتاده بودم و از شدت خشکي دهن نمي تونستم بگم "آب". تمام بدنم منقبض شده بود عين اين سرعي ها همه دورم جمع شده بودند و بر بر نگام مي کردند. نمي دونم چرا فکر مي کردن من صداشونو نمي شنوم . يه عده رد مي شدن و استغفرالله مي گفتن . چند تا مرد شکم گنده سيبيل کلفت وايستاده بودن يک کنار. با لبخند يکيشون گفت: "شانس نداريم يکي رو زمين ولو مي شه لا اقل دامن پاش باشه." اون يکي که داشت به زور سعي مي کرد از لاي دکمه هاي باز شده چيزي رو ببينه گفت:" عجب پستونهايي داره پسر !" اون يکي گفت: " نه بابا خره ! چاقه اينطوريه..."

زن ها لبهاشون روجمع مي کردن و روشونو مي کردن اون ور رد مي شدن. انگار همشون حرصشون در اومده بود که مردا موضوع ديگه اي براي سرگرمي پيدا کردن و سرتا پاي اونارو برانداز نمي کنن. يکيشون که چادر سرش بود اومد دست منو با قيض کشيد و منو رو زمين کشوند گوشه پياده رو و همينجوري که هي غرغر مي کرد داشت روسري و روپوش منو مرتب مي کرد . يادمه مي گفت:" زشته بابا اينجوري رو زمين لنگ و پاچتو هوا کردي موهات هم که بيرونه." اونقدر زور دستش زياد بود که فکر کردم شايد مرده ! چادرش که رفت کنار، ده پونزده تا النگوي طلاي کلفت روي مچ پهنش بود که جيرينگ جيرينگ ميکرد.

يهو يکي از قاطي جمعيت اومد تو و گفت:" مگه شما ها خوار مادر ندارين بريد پي کارتون اينجا جمع شدين کاسبي ما رو هم به هم ريختين". صداش يه طوري بود که انگار با بلندگو حرف مي زد. چشمش که به من افتاد مثل اينکه ديد اوضاع خرابتر از اون چيزيه که فکرشو مي کرد. داد زد : "پسر بيا کومک کون اين خانومو ببر تو مغازه ببينم". بچه پونزده شونزده ساله اي اومد جلو که سبيل هاش تازه پشت لبش سبز شده بودن و از شدت لاغري مثل کاغذ تا خورده شده بود ولي زورش زياد تر از اوني بود که به نظر ميومد. دو سه نفر ديگه هم اومدن زير بغل منو گرفتن بردن تو مغازه که توي اين گير و دار سر اين که کي کجا رو بگيره با نگاه يک کشمکشي ايجاد شد.

من رو روي مبل کهنه و کبره بسته ي گوشه مغازه که ديگه ابرش رفته بود نشوندن و صاحب مغازه بعدش همه رو بيرون کرد دررو بست وقتي خيالش راحت شد اوضاع جلوي ويترين مغازه اش مرتبه خودشو ول داد توي صندليش. با شنيدن صداي صاحب مغازه که داد زد:" پسر بدو يک ليوان آب بيار ببينم." لاي چشمام و باز کردم. داشت بيرون رو نگاه مي کرد و نگاهش همش پي مشتري هايي بود که ويترين رو نگاه مي کردن.

بخاري کوچيکي گوشه مغازه نور آبي رنگي رو ايجاد کرده بود. پسر بچه اومد و آب رو داد دستم و زود رفت. همينطوريکه آب سر ميکشيدم از گودي ته ليوان ديدم که صاحب مغازه داره من رو برانداز مي کنه. من فقط تونستم يک نفس عميق بکشم. هي مي پرسيد:" خوب شدي حالا؟" لابد فکر مي کرد آب چشمه زمزم داده که شفا ميده! من هم هي سرم رو به علامت نه تکون مي دادم. چند دقيقه اي گذشت که دهنم رو بزور باز کردم و آروم گفتم:" آقا ميشه اين شماره رو بگيرين؟" خودمو کشوندم طرف تلفن. صاحب مغازه پرسيد: " موبايل که نيست؟" بعد شماره رو گرفت گوشي رو داد دست من. صداي حامد پشت خط بود و داشت با تلفن موبايلش صحبت مي کرد. با ناله بهش گفتم: "سلام ميشه يه آدرس بدم بياي دنبالم؟" يواشکي گفت:" مريم چرا نمي خواي قبول کني که همه چيز بين ما تموم شده. فراموش کن بابا ..."گوشي رو يهو قطع کرد. معلوم بود يک جاييه که نمي خواد حرف بزنه اولش هم چون صداي مرد بود تلفن رو جواب داده بود.

برای ملاحظه ادامه داستان به http://1001shab.net/Stories.aspx?id=146 مراجعه کنید..



:: برچسب‌ها: داستان عاشقی , جدید , داستان جدید ,
:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 15 / 1 / 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد